تیا مامان باباش تیا مامان باباش ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

جگر گوشه بابا

یادش بخیر

1394/11/5 7:7
نویسنده : مامانی
282 بازدید
اشتراک گذاری

مهربانم با تمام وجود برایت می نویسم؛ تمام لحظه هایمان با تو پر است از عشق و مهربانی. با تو می شود همیشه شاد بود و بهانه ای برای زندگی داشت. هر روز با تو پر از خاطره است. دلم نمیخواهد آن همه ذوق و خوشی را که با تو داشته ایم فراموش کنم و دعا میکنم خداوند هر روز لحظه های شیرین و پربارتری برایمان خلق کند.

البته زندگی فقط شادی نیست گاهی غم هست گاهی فراق گاهی سختی و گاه آسانی.

عسل بابا، سر فرصت از ماجرای اومدنت میگم که واقعا خالی از لطف نیست. فقط الان چندتا از عکساتو میذارم تا تجدید خاطره بشه گِلارَه مامان.

اولین عکسی که بابایی تو بیمارستان از شما گرفته بعد از اینکه خانم پرستار لباساتو برات پوشیده:

*************************************

*********************************************************************

کلا مدل خوابیدنت با مزه است جوجه فنچ.

اینم دسته گلی که بابا آورد بیمارستان و مامان قابش کرد به دیوار 

*****************

بابا اینقد عجله واسه دیدنت داشته که پشت در منتظر ایستاده بوده وقتی داخل پتو گذاشتنت بابا اینقد پرستارها رو کلافه میکنه که همونطور داغ داغ دست اول یه ماچ از لپ قرمزی میکنه بعد اجازه میده لباساتو بپوشن. بابا میگه دیده چیزی تو پتو تکون میخوره، آره وروجک خانم خودت بودی که با دستات میخواستی پتو رو کنار بزنی. اینقد هم گرسنه بودی که گریه و زاری میکردی. مادر جون هم که اونجا بود تایید کرد که از شدت گشنگی صدای ملچ مُلوچ خوردن انگشتات کل بیمارستانو برداشته بود که همه گفته بودن این صدای چیه. مادر جون (مامان مامانی) می گفت هر ده انگشت رو گذاشته بودی تو دهنتسوال ای ناقلا تقلا میکردی بفهمونی بابا به چه زبونی بگم من گشنمه. فدات شم قندون مامان.

اینجا دو روزه بودی خانم خانما انگار میخوای اذان بگی.

5 روزگی نفس رزی مامانی

6 روزگی بلبلکم

********************************************

8 روزگی،10 روزگی و 11 روزگی ناناز جون بابا

 

**************************************************

************************************************

*************************************************

زندگی مامان وقتی 12 روزه شدی یه اتفاق خیلی بدی برات افتاد که از اون روز مامان خیلی غصه خورد و گریه کرد. دل گفتنش رو ندارم اما خدا خیلی بهت رحم کرد. وقتی از بیمارستان آوردمت خونه خیلی می ترسیدم برات اتفاقی بیفته همش نگات میکردم. از اون روز به بعد غروبا برام خیلی دلگیره. اون روزا غروب که میشد اشکای من سرازیر میشد، حال خوبی نبود دیگه مادر جون اومد و یه هفته موند قم بعد همه رفتیم دره شهر شهر مامان و بابا. عکسای بعد از دره شهره. هر وقت یاد اون شب می افتم یه سال پیر میشم. تا مدتها فقط کابوس میدیدم. 

اینجا 26 روزگی زهرا رزی کنار هیتر برقی در دره شهر

این زردی نوزادان هم قصه ای هست واسه خودش. شما البته به خاطر زردی بستری نشدی اما حدودا تا 2 ماه و نیم زرد بودی.

الان یادم افتاد قصه تولدت و ماجراهای اولین حمام و افتادن بند ناف و سوراخ کردن گوشای پنبه ای گلم رو که خیلی شنیدنیه حتما باید بنویسم. 

عزیزم ما رو ببخش که اون روزا واقعا اذیت شدی.

اینجا 28 روزه هستی و لباس عمه کوثر برای شما دشداشه است کوچولو

اینجا دقیقا 30 روزت شده که تو راه برگشت از زیارت امامزاده بودیم

**************************************************

36 روزگی شما در دره شهر

اینجا بعد از حمام چهل روزگی خوابیدی تیام (قم) من و بابا موفق شدیم تنها حمومت کنیم

43 روزگی شما، اینقد گشنت می شد میدیدی مامان متوجه نیست سریع انگشت خودتو میخوردی

56 روزگی خوش خواب مامان (البته بعدا می نویسم که چه شب نخوابی هایی برای من و بابایی طفلکی رقم زدی)

59 روزگی رز بابا 

60 روزگی زهرا جون

63 روزگی دخترم

****************************************************

وقتی سه ماهگی شما سپری شد تلاش کردی به پهلوها بچرخی اولاش من خیلی نگران بودم برعکس بابا حسین که تشویقت میکرد تا این کارو با موفقیت خودت انجام بدی اما من همش خیال میکردم خیلی اذیت میشی و باید کمکت کنم تا دستتو که زیر شکمت گیر میکرد بیرون بکشی اما به اصرار بابا تحمل میکردم تا خودت تلاش کنی، گاهی دستت درد میگرفت و گریه می کردی و ما کمکت می کردیم اما رفته رفته خودت یاد گرفتی در یک عمل خلاقانه و عاقلانه شکمتو بلند کنی و سریع دستاتو رها کنی. چند روزی پاها و دستاتو بالا پایین میکردی هنوز سینه خیز رفتنو یاد نگرفته بودی اما تلاش میکردی. برات اسباب بازی یا میوه و هر چیزی که رنگی بود میذاشتیم تا بیای جلو و بالاخره یاد گرفتی. اما قربون دختر پرتلاشم برم دست بردار نبودی دلت میخواست یه کار جدید یاد بگیری. وقتی 4 ماه و نیمه شدی دستاتو محکم به زمین فشار میدادی و نوک انگشتای پاتو همچنین و تمام بدنتو بلند میکردی از زمین انگار دلت میخواست یکباره بلند شی. کم کم یاد گرفتی که میتونی زانوهاتو خم کنی. اولا دوتا زانو رو با هم رو زمین میکشیدی اما بعد یه زانو رو جلو می آوردی و دومی رو نمیدونستی چکار کنی. 5 ماهه که شدی تونستی انگشت شصت پاتو تو دهنت بذاری. و وقتی آخرای ماه 6 بودی تونستی چهار دست و پا رو راحت بری. خودم معمولا چندتا بالش دورت میذاشتم که بشینی؛ ولی خودت اینقد ناقلا بودی که در حالت چها دست و پا یواش یواش یه وری میشدی و می نشستی تا اینکه اواخر ماه 7 خودت بدون کمک می نشستی. 

پسندها (1)

نظرات (0)